مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــیمــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
مهرساممهرسام، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات مرسانا و مهرسام در وب

بدترین اتفاق عمرم

روز عاشورا بدترین روز برای من بود.... دست گل دخترم با بخار دستگاه بخور سوخت قضیه از این قراربود که حدود ساعت 9 شب بود که داشتم مرسانا رو حاضر میکردم که بریم بیرون شام غریبان.... بابا مجید دستگاه بخور رو روشن میکنه ، میذاره روی میز اشپزخونه ومن هم از این موضوع بی خبر بودم... مرسانا گلی هم وقتی داخل اتاق بودم وبابا مجید هم حواسش نبود میره وانگشت  کوچولوی اشارش رو نزدیک بخار میگیره .....یک دفعه دیدیم جیغ زد همراه با گریه شدید فهمیدیم دستش سوخته اما اصلا قرمز نشده بود...فوری گرفتیم زیر آب سرد و  کرم سوختگی زدم.... قربونش بشم چقدراین دختر صبوره ....زود گریه اش قطع شد اما اخر شب که برگشتیم...
13 آبان 1392

اولین ها.....

    عسل مامان من توی این وبلاگ سعی کردم همیشه اولین هات رو ثبت کنم (بیشتر اوقات دوربین همراهم بود ) ... خیلی وقت بود دوست داشتم همه رو تو یک پست بذارم اما نمیشد چون میدونستم خیلی زمان میبره اما بالاخره بعد از مدتی که داشتم جمع وجورشون میکردم این پست هم به ثبت رسید....  این هم اولین ها در سال اول زندگی   اولین عکس   اولین لباس و  اولین لحظه ای که وارد خونمون شدی ا    اولین باری که پا رو پا انداختی     اولین عکس 3 نفرمون    اولین باری که رفتی مهمونی(خونه مامان جون) &n...
13 آبان 1392

یک شب خاطره انگیز-6/12/91

دیشب من ومرسانا گلی خونه بودیم ودو تایی مشغول تمیز کردن اتاقش بودیم ....   وقتی بابا مجید اومد گفت حاضر شین شام بریم بیرون... ما هم فوری حاضر شدیم ورفتیم تو ماشین کلی رقصیدی و دلبری کردی...    دوست داری پشت فرمون تو بغل بابا مجید بشینی   قربون اون اخمت     جدیدا تا لیوان آب میبینی دنبال یه لیوان یا ظرف دیگه ای هستی تا اب بازی کنی واز این لیوان به اون لیوان آب بریزی...           اونجا دوست پیدا کردی...   وقتی چیزی میخوای خ...
13 آبان 1392

آخرین نوشته در سال 91+خرید هفت سین

  پروردگارا دراین روزهای پایانی ِ سال ِ ۹۱، ،  به خواب ِ همه بندگانت آرامش ، به بیداریشان آسایش به زندگیشان نشاط ، به عشقشان ثبات … ، به عهدو مهرشان وفا به عمرشان عزت ، به رزقشان برکت . و  به وجودشان صحت ، عطا بفرما.   .... نوروز خیلی خیلی مبارک آرزو می کنم به امید خدا در این سال جدید به هر چی می خواین برسین و برای همه همون جوری بشه که دوست دارن. دوستون دارم   ...
13 آبان 1392

دومین چهارشنبه سوری(28/12/91)

چهارشنبه سوری رفتیم خونه مامان جون.... بارون شدیدی هم می بارید ولی ما از رو نرفتیم وآتیش روشن کردیم .... خیلی خیلی خوش گذشت.... مرسانا گلی از آتیش   وترقه می ترسید .... دائم بغل بود... شام هم مامان جون زحمت کشیده بودن وآش رشته درست کرده بودن... مرسانا جون برای اولین بار بود که آش رشته نوش جان کرد (قبلا دوست نداشت اما در کمال ناباوری یک پیاله آش خورد)       پسر عمه های دوست داشتنی مرسانا جون که همیشه به مرسانا لطف دارن ...       تق تق تق فش فشه، فاصلمون كم بشه، هیزم و نفت و آتیش، دوست دارم خداییش، سیب زمینی به ...
13 آبان 1392

دومین یلدا پرنسس

    شب یلدا هم از راه رسید. شبی که همه دوستش دارند و برای کنار هم بودن تو این شب، خیلی کارها میکنند. این دومین یلدایی که تو هم با ما بودی.  و اما من که عاشق این یلداهای با تو بودن شدم. حالا یک دقیقه بیشتر از هر وقتی میتونم ببینمت. تو آغوش بگیرمت و نوازشت کنم. دستهای نرم و کوچولوت رو تو دست بگیرم و باهات درد و دل کنم. میتونم یک دقیقه بیشتر از همیشه یه نفس عمیق بکشم تو هوایی که از عطر تنت پر شده. میتونم یک دقیقه بیشتر خدای بزرگ رو شاکر باشم که فرزندی سالم و مهربون به ما هدیه داده. برای من کاش هر فصل که نه....هر ماه و بهتر، هر هفته یک شب یلدایی بود تا تمام این یک دقیقه بیشترها رو جمع کنم تو صندوقچه دلم، واسه وق...
13 آبان 1392

دومین 13 بدر عسلم(سال 92)

   ظهر  روز ١٣ بدر (سه شنبه) رفتیم باغ... وقتی رسیدیم دوست داشتی تو باغ باشی...گریه میکردی که بری تو باغ...هوا سرد بود ...غذا هم که اصلا نخوردی حتی شیر هم نمیخوردی... کلی رقصیدی..اولین بار بود که ساز ودهل میدیدی...خیلی خوشت امده بود... وقتی ساعت ٨:٣٠ شب رسیدیم خونه خواب بودی تا صبح...از خستگی حتی شام هم نتونستی بخوری...خلاصه قربونت برم  در کل دخمل خوبی بودی مثل همیشه...            دخملی چند روزیه دستشوییش رو خودش میگه بدون اینکه من باهاش کار کنم ... خیلی خوشحالم از این بابت.... عاشق ا...
13 آبان 1392

زائر کوچولو(92/3/17)

       عزیز دل مامان  غروب جمعه رفتیم حرم ....با عمه ها ومامانی وبابایی قرار گذاشتیم برای نماز حرم باشیم  ....به بهانه به سن  تکلیف رسیدن مهزاد جون که هم زیارت کرده باشیم وهم یک روز به یاد موندنی برای ما و مهزاد جون باشه...  بعد از مراسم عقدمون  که چهار سال پیش بود این سری برای دومین بار بود که دسته جمعی حرم رفتیم ....   قربونت بشم با اون چادرت ....موقع نماز  عمه سمیرا مهربون زحمت کشیدو شما تو بغلشون بودی....ومن با خیال راحت نماز خوندم .... بعد از اونجا هم رفتیم خونه عمه جون...کلی زحمت کشیده بودن ...دستشون درد نکنه.... ان شاالله هر موقع نوبت...
13 آبان 1392

عیدانه (1)

  تو بهاری ؟ نه ! بهاران از تو ست ... از تو می گیرد وام هر بهار این همـــــه زیبایی را ... دومین بهارت را سپری می کنی ، گلبرگ من ! گفته ام که بهاری برای من ، گفته ام بهار ، یعنی تو ... مبارک ت ، دل پذیر من .   یک سلام بهاری تقدیم به شما عزیزانم امیدوارم ایام عید خوش گذشته باشه و از تک تک لحظه هاتون در سال جدید لذت برده باشید... امروز اومدم یه مختصری از عیدانمون براتون بگم صبح 30 اسفند وقتی کارهای هفت سین رو تمام کردم مرسانا جون رو بردم حمام واماده شدیم برای سال تحویل ...بابا مجید هم 1 ساعت مونده به سال تحویل رسید ...3 تایی کنار سفره هفت سین سال جدید ر...
13 آبان 1392